یادداشت اختصاصی برای ایران پزشک:

روایت دندان‌های جاودان

روایت دندان‌های جاودان
تاريخ:بيست و نهم ارديبهشت 1404 ساعت 08:46   |   کد : 27110   |   مشاهده: 451
نویسنده: کیانوش جهانپور، پزشک و کارشناس سلامت و رسانه
جلال به بطری توی دست‌های مادر پسرک نگاه کرد با برچسبی که می‌گفت: «حامی لبخند کودکان شما». برچسب چشمک زد، اما آینه‌ ترک‌خورده، هنوز دهانی خالی نشان می‌داد، پر از حفره‌های سیاه. نخ‌های سپید دور دست‌های جلال پیچیدند و سایه قلبی شکسته را در هوا ترسیم کردند، فریاد می‌زدند: «پیشگیری می‌توانست این قلب‌ها را نجات دهد.»
پرده اول: سایه‌های شهرک

در سپیده‌دم شهرک سایه‌های مریوان، جایی که خورشید، گویی شرم‌زده از حقیقت، پشت کوه‌های خاکستری خزیده بود، دکتر جلال مردوخ، دندان پزشک سالخورده با موهای سپید و دستانی لرزان در کلینیک فرسوده‌اش نشسته بود. انبرک‌های زنگ‌زده‌اش را با عرق نعناع که هر قطره‌اش یادگار زیرزمین خانه مادری‌اش بود، می‌شست. بوی داروهای تاریخ‌گذشته با دود شکرین کارخانه «بژیران» در هم می‌آمیخت؛ دودی که از دودکش‌ها برمی‌خاست و به ابرهایی غمگین بدل می‌شد که چون قطراتی تلخ بر کوچه‌های خاکی شهرک می‌گریستند.

روی دیوار قاب چوبی صفحه اول مقاله‌ای که از تز جلال در سال ۱۳۵۵ منتشر شده بود، با حروف چینی قدیمی فریاد می‌زد: «DMFT کودکان کردستان: ۸». روی میز، کتاب ورق خورده‌ای بود که گاهی نگاه جلال به جلد اون دوخته می‌شد گویی هر بار آماری را زمزمه می‌کرد: «۲۵۰ میلیون دندان پوسیده در دهان ایرانی‌ها... ۵۵ درصد سالمندان بالای ۶۵ سال، بی‌دندان ...» هر صفحه‌اش گویی با آه جلال نوشته شده بود و کلماتش در هوا معلق می‌ماندند، مثل اشک‌هایی که خشک نمی‌شدند: «...بیش از ۸۰ درصد کودکان به طور متوسط ۵ دندان شیری پوسیده یا کشیده‌شده یا پرشده دارند و تنها ۱۲ درصد کودکان گروه سنی ۵ تا ۶ ساله فاقد پوسیدگی دندانی هستند.»

آینه ترک‌ خورده روی دیوار، چهره‌ دختری کوچک با آب نباتی قلب‌ مانند در دست نشان داد. چشمانش از درد خاموش بودند و دهانش خالی از دندان.

ناگهان چراغ‌های روستایی، لامپ‌های کوچک و کم‌نوری که گویی از دهکده‌های دوردست به کلینیک آمده بودند روشن و بعد خاموش شدند، در سقف سوسو زدند و همه جا تاریک شد، برق رفته بود.

جلال در همان ظلمات با دست صندلی کنار ترالی را پیدا کرد و روی صندلی نشست و خود را دست تقدیر نانوشته اداره توزیع برق سپرد و در خیالات خود غوطه ور شد: زنی با گلکه گل‌دار و سوخمه مشگی که روی کراس پوشیده بود به مادری جوان، مسواک زدن را یاد می‌داد، مردی که برای کودکی قصه‌ دندان‌های سالم پدر و مادرش را می‌گفت و پیرزنی که با دستانی لرزان به سالمندی آینه‌ای کوچک هدیه می‌کرد. پرونده‌های زنده‌ خانوار و پوشه‌هایی که گویی نفس می‌کشیدند ورق خوردند و با صدایی نرم زمزمه کردند: «مراقبت از کودک، مادر، سالمند... ثبت شد، ثبت شد...». دیواری ترک‌ خورده که انگار از سنگ‌های قدیمی ساخته شده بود، نجوا کرد: «سلامت برای همه...» اما صدای غرش ژنراتور کارخانه‌ بژیران که بلند شد، نجواها را بلعید و جلال را به خود آورد. از دور چراغ‌های کارخانه که روشن شده بود از پنجره اتاق دیده می‌شد، جلال از زمان ماضی استمراری به حال ساده بازگشت. بژیران، حامی کودکان! نوشابه‌هایش با برچسب «حامی لبخند کودکان» قلب‌ها را فریب می‌داد. سایه‌ شادروان دکتر قریب با همان کت خاکستری سال ۱۳۴۸ در آینه ظاهر شد و گفت: «لوزه را محکوم نکنید، دندان‌های کثیف را یادآور شوید.» نگاهش به جلال دوخته شده بود، گویی می‌خواست بگوید: «هنوز دیر نیست.»

پرده دوم: طعم شیرین حقیقت

جلال با قلبی سنگین از سال‌ها کشیدن دندان‌های پوسیده، نامه‌ای به وزیر نوشته بود: «نهال دانشکده‌های دندان پزشکی که زیر باران بودجه‌ها سر برآورده‌اند، سایه‌ای بر دشت‌های ما نمی‌افکنند.» البته پاسخی نیامد، جز پروانه‌های خاکستری که از کاغذهای بایگانی وزارتخانه هر از گاهی پرواز می‌کردند و روی میز کلینیک می‌نشستند. کتاب کهنه اما دوباره ورق خورد و زمزمه کرد: «قریب، ۱۳۴۸: آموزش دهید... قانون ۱۳۶۰: بهداشت کاران دهان... WHO: درمانگران حدواسط ... ملک‌افضلی، ۱۴۰۴: بهورزان و کارشناسان ...» هر کلمه‌اش گویی مشعلی بود که در تاریکی بی برقی شهرک می‌درخشید، اما سایه‌ کارخانه آن را کم‌رنگ می‌کرد.

روزی که جعبه‌های ایمپلنت روی کول و کمر کولبرها از مرزها به شهرک سرازیر شدند، جلال دندانی از دهان پسری 11 ساله بیرون می‌کشید. دندان، گویی پرنده‌ای زخمی، با پسرک هم‌نوا شد و ناله‌ای سر داد و روی میز افتاد. پسر، با چشمانی پر از اعتماد، زمزمه کرد: «بابام تو بژیران کار می‌کنه. بیمه تکمیلی دندان هم داریم!»
 

جلال به بطری توی دست‌های مادر پسرک نگاه کرد با برچسبی که می‌گفت: «حامی لبخند کودکان شما». برچسب چشمک زد، اما آینه‌ ترک‌خورده، هنوز دهانی خالی نشان می‌داد، پر از حفره‌های سیاه. نخ‌های سپید دور دست‌های جلال پیچیدند و سایه قلبی شکسته را در هوا ترسیم کردند، فریاد می‌زدند: «پیشگیری می‌توانست این قلب‌ها را نجات دهد.»

چراغ‌های روستایی در ذهن جلال دوباره سوسو زدند و سایه‌های بهورزان را نشان دادند که در کوچه‌های خاکی شهرک با جعبه‌های کوچک مسواک و لبخندهای خسته، به مدرسه‌ها و خانه‌ها سر می‌زدند. پرونده‌های زنده باز هم ورق خوردند و زمزمه می‌کردند: «DMFT سیستان: ۷.۲... مراقبت ثبت شد...» سایه‌های کارشناس گویی از دل دانشکده‌های بهداشت و دندان پزشکی در تهران و شیراز و اصفهان و ارومیه و تبریز و سنندج و... برخاسته بودند، در مراکز جامع سلامت شهرک ایستاده بودند، با ابزارهای ساده اما کارآمد، منتظر مادران و کودکانی که بهورزان ارجاع داده بودند. یکی از آن‌ها، زنی جوان با چشمان مصمم، به کودکی نخ دندان داد و گفت: «این نخ، نگهبان لبخند توست.»

اما کارخانه‌ بژیران، با دیوارهای شیشه‌ای و بوی میوه‌های لک زده و قند سوخته، همچنان قلب شهرک و جلال را با هم می‌فشرد.

یادش آمد صبحی، مردی با کت‌وشلوار مارک دار، انگشتری به رنگ و وزن فندق و پرادوی سفید از گردنه‌های خاکی بالا آمد. لبخندی به پهنای بیلبوردهای کارخانه داشت. به جلال گفت: «دکتر، ما در بژیران لبخندها را بازسازی می‌کنیم. کلینیکی مدرن، دستگاه‌های آلمانی، مواد کره‌ای، همه برای مردم! در خدمت شما هم هستیم» کتاب کهنه زمزمه کرد: «نخ دندان... بهورزان... کارشناسان واسط... وارنیش تراپی... پیشگیری...» دیوار زمزمه‌ها نجوا کرد: «بهداشت دهان را آموزش دهید...» سایه‌یک قریب در آینه باز هم گفت: «لبخندهایی که با شکر سیاه شدند، با طلا سفید نمی‌شوند.»

جلال با نگاهی که از سال‌ها درد و امید پر بود، بلند شد، انبرکی که در دستانش بود را روی میز گذاشت. گفت: «من در قصه‌های خالی بازی نمی‌کنم.» مرد خندید و برگه‌های قرارداد را روی میز لغزاند: «هر محصول ما برای خوش یک قصه‌ شیرین است.» سایه‌اش روی دیوار خزید.

پرده سوم: شکرشکن شیرین گفتار

شبی، وقتی ماه شب چهارده آسمان‌های مریوان پشت ابرهای شکرین گم شده بود، سیلی از کارخانه مخازن کارخانه بژیران سرریز کرد، کوچه‌های شهرک را بلعید. جلال با پاهایی که دیگر این روزها توان رفتن نداشت، اما در کلینیک ماند. سیلاب قهوه‌ای تا کمرش بالا آمدند. دندان‌های کشیده‌ شده، مثل ماهی‌های مرده، در آب شناور بودند و زمزمه کردند: «۵۵ درصد بی‌دندان...» آینه ترک‌ خورده، چهره‌های کودکان بی‌دندان را نشان داد که در آب غوطه‌ور بودند و آب نبات‌های قلب‌ مانند در دست داشتند. کتاب کهنه، خیس و سنگین، داستانی از شهرکی مدفون خواند، گویی آخرین نفس‌هایش را می‌کشید.

نخ‌های سپید در آب رقصیدند، قلب‌های شکسته را نشان دادند و سپس در شکر حل شدند. چراغ‌های شهرک در آب سوسو زدند و سایه‌های بهورزان را نشان دادند که هنوز با دست‌های خسته، مراقبت‌ها را در پرونده‌های زنده ثبت می‌کردند: «کودک، مادر، سالمند... ثبت شد...» سایه‌های کارشناس، با ابزارهایشان در دست، در مراکز جامع سلامت ایستاده بودند، اما سیل آن‌ها را هم بلعید. دیوار زمزمه‌ها، با صدایی که حالا به ناله شبیه بود، گفت: «سلامت برای همه...» اما نجواها خاموش شد.

تلفن قدیمی کلینیک زنگ زد، صدایی که از میان امواج به‌ سختی شنیده می‌شد. سارا، نوه‌ جلال گفت: «باباجان، DMFT بچه‌های سیستان به ۷.۲ رسیده. این همه دانشکده... چرا؟» جلال به دندان طلایی مادرش که روی میز مثل ستاره‌ای کوچک می‌درخشید، نگاه کرد. دندان گویی زمزمه‌ای سر داد، گویی صدای مادر بود که می‌گفت: «برای بچه‌ها بجنگ.» جلال پاسخ داد: «چون همه چیز از حقیقت شیرین‌تر است.»

از میان آب‌ها، کودکی با دهانی خونین، آب نباتی در دهان و نوشابه‌ای در دست، دوید و آواز می خواند، سایه‌اش در آب رقصید، اما سیل او را بلعید.

صبح که خورشید با اکراه بر فراز شهرک دوباره طلوع کرد، کلینیک خالی بود. انبرک زنگ‌زده، کتاب کهنه و دندان طلایی روی میز مانده بودند. چراغ‌های روستایی خاموش شده بودند. پرونده‌های زنده و سایه‌های کارشناس مدفون شدند. آینه‌ ترک‌خورده، این بار چهره‌ جلال را نشان داد، با لبخندی که از استخوان‌ ساخته شده بود. دیوار زمزمه‌ها ساکت شد.

در آن‌سوی شهرک، فاز ٣ کارخانه‌ بژیران با روبانی نواری قرمز افتتاح شد. همه صلوات فرستادند و کف زدند. مرد کت و شلوار پوش فریاد زد: «هر محصول، یک قصه! هر قصه، یک لبخند!» کودکان با دندان‌های شکسته آواز خواندند، سایه‌هایشان به قلب‌های شکرین بدل شدند. اما از زیر آب، دندان‌های پوسیده زمزمه کردند: «ما جاودانه‌ایم.» ابرهای قلب‌مانند گریستند و شهرک در سنگ‌های سفید دفن شد، نجواها را بلعید: کورپه‌ خه‌یالم، له تله‌ت کردوته‌وه …

پایان پیام/

https://iranmd.com/News/1/27110
Share

آدرس ايميل شما:  
آدرس ايميل دريافت کنندگان